بانوی آسمانی
و من میان دو پرتگاه بزرگ بزرگ شدم. اولین گریه، خنده و اولین قدم! مادرم گفت:"راه بیفت." گیج نگاهش کردم:"روی این لبه؟" گفت:"ما همه همین جا راه افتادیم" تا آنجا که می دیدم پل بود. تا آنجا که می دیدم به همین باریکی و تا آنجا که می دیدم دره ها دهان گشوده بودند. دست سردم را گرفت"روی همین لبه باید خورد، خوابید، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی..." گفت:"قدم بردار." التماسش کردم:"همراهم بیا، از روبه رو مرا بگیر." چشم هایش خیس بود:"باید پشت سر بمانم، تقدیر تنهایی، جاودانه است." پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدیر جاودانه تنهایی و راه که تا پایان باریک می ماند... و زندگی میان دو دره آغاز شد. مردمانی که در هر سقوط چیزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هایی که ببینند، بی گوش هایی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پایی برای رفتن. روی پل هر قدم یک انتخاب بود. وقتی خیلی آسان می شد به انباشت دره ها پیوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب دیدن، شنیدن، لمس کردن، رفتن. آن پایین، پایین تر از داشتن این ها زندگی آسان می گذشت. وقتی قدم برندارم، نه ترس لغزیدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد. اما روی پلی به پهنای یک قدم، ایستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می مانی که یک پایت روی آن باشد و پای دیگرت بالا رفته باشد تا جایی جلوتر فرود بیاید. اگر ایستاده ای و فکر میکنی چه خوب! چه راحت! چه ثباتی! " سلام! به دره ی ما خوش آمدی!" چون آن بالا همیشه رعشه های خوف هست، همیشه لرزه های شوق! آن بالا اسفنوار باید جز بزنی. از شوق از خوف، از خوف از شوق! می ترسیدم کم بیاورم. آیب کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پایان خیلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پایان که پایان است، این قدم را بگو چطور بردارم؟ و آمن اتفاق عجیب! اتفاق ایا باید همیشه چیزی باشد که آن بیرون بیفتد؟ یک سوال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نیستی می روید، مگر اتفاق نیست؟ و اتفاق، یک سوال بود و سوال عجیب بود: بهشت آیا جایی برای دیدن است یا خود دیدن؟ جایی برای شنیدن است یا خود شنیدن؟ جایی برای لمس کردن است یا خود لمس؟ و بهشت آیا جایی برای رفتن است یا خود رفتن؟ می ترسیدم کم بیاورم. می ترسیدم تا پایان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت دیدن، دورم حریر بست. جوی شد، درخت، سایه، تخت. بهشت شنیدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند؟ ... روی پل هر قدم یک انتخاب بود و پل تا ابدیت ادامه داشت. فکر کن تو داری جان می کنی آن جا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها. شوقت را نفس نفس می زنی، پشیمانی هایت را گریه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلد راه بوده است و کسی خیلی از راه نرم، رهوار، بی تردید، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود. نه؟ بی قانونی! فکر کردی اقلا توی این راه؟... و عشق اینجا قانون است و عشق مجاز است برای یک شبه رفتن. برای نرم و بی تردید رفتن. فقط می ماند همین که دستی را می گیری بلد راه باشد. فقط می ماند همین دست که یک جوری باید داد دستشان. (برگرفته از کتاب خدا خانه دارد نوشته فاطمه شهیدی)